پسر عزیزم امروز 3 ماه و هشت روزت هست . دیگه کمتر فرصت پیش میاد که بیام برات بنویسم یک ماه اول زندگیت شب و روزت جابجا بود من و بابایی هر شب خسته بودیم بابایی صبح ها خواب آلود می رفت سر کار . 31 روزگیت ختنه کردیمت از شب ختنه ات خوابت درست شد دیگه شب ها می خوابیدی ولی باز روزها اذیت می کردی و همش می خواستی بغل باشی یه مدتی رو با کمک مامانی و خاله جون گذروندیم تا تو هم بیشتر به این دنیا عادت کنی .45 روزگیت تو باغ آقاجون عقیقت کردیم .50 روزگیت اولین مسافرت زندگیتو تجربه کردی و هم با هم رفتیم شمال اونجا خیلی پسر آرومی بودی فقط تو مسیر رفت و برگشت کمی ناآرومی میکردی . راستی یادم رفت از دل دردهای شبانه ات بگم که تا پایان 3 ماهگیت ادامه داشت و ...