پرهامپرهام، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

شاهزاده کوچولوی ما

10 روزگی پرهام

سلام بابا جون امروز قرار که اولین حمومت بری .البته من فکر میکردم از آب بترسی ولی با کمال تعجب دیدیم که آروم وایستادی فقط موقعیکه آب رو سرت ریختن یه کوچولو گریه کردی.
30 فروردين 1392

9 روزگی پرهام

سلام پرهام عزیزم امروز وارد نهمین روز از تولدت شدی بابا جون.هنوز خیلی کوچولویی و سرت نمیتونی نگه داری که مامانی برای شیر دادنت مشگل داره که البته کم کم کنترلت رو قسمتهای مختلف بدنت بهتر میشه.راستی دیشب بند نافت به سلامتی افتاد و یکی از نگرانیهای ما کم شد چون تو این 9 روز نگرانی از عفونت و دست و پا گیر بودن بند ناف بود که خوشبختانه برطرف شد.دیشب سجاد و خاله الهام پیشت بودن . صبح که بیدار شدم دیدم سجاد کنارت با ذوق و شوق منتظر تا بیدار بشی. سجاد اینقدر با مزه اسمت صدا میزنه.....میگه  پلام... همش هم برات شکلات میاره  میترسم بالاخره شکلات بده بخوری.. البته مرتب مواظبش هستیم و تنها تو اتاق نمی گزاریمش.     &nbs...
29 فروردين 1392

8 روزگی پرهام

درود پرهام گلم امروز من با شیرینی شرکت اومدم و از همون بدو ورود همکارا تبریک و روبوسی خیلی حس خوبی دارم.یک تعداد از همکارا هم که اتاقم نیومدن از طریق اتوماسیون تبریک گفتن.همه مشتاق بودن اسم پسرم ببینند چیه.وقتی گفتم پرهام یک عده گفتن ما تصمیم داریم اسم پسرمون در آینده پرهام بگذاریم.میگفتن خیلی اسم قشنگی انتخاب کردین . راستی من هرهفته چهارشنبه شب مثل امشب با همکارام داخل سالن فوتسال بازی میکنیم ساعت 6 تا 8 ولی 2 ماهی هست که بخاطر وضعیت مامان و بنایی وقت نمیکنم.همکارام امروز به من گفتن با پرهام بیا بازی کنیم.                 تابعد
28 فروردين 1392

7 روزگی پرهام

سلام پرهام جون من فردا اولین روزی هست که بعد از بدنیا اومدنت باید اداره برم برای همین رفتم و شیرینی به تعداد همکارام گرفتم برای همشون یعنی 150 نفر و قرار شد آخر شب برم تحویل بگیرم. امروز یک مقدار بی تابی می کنی چون هنوز سیستم خواب و بیداریت تنظیم نیست .     تا بعد
27 فروردين 1392

5 روزگی پرهام

سلام پرهام قشنگم امروز از بیمارستان همراه مامانی خونه اومدیم.این 2.5 روز واقعا" بهمون سخت گذشت .من شب و روز تو بیمارستان قدم می زدم. وضعیت مامان فرزانه هم از من بدتر بود چون باید مرتب شیر میداد به شما. بگذریم با شادی اومدیم خونه.
25 فروردين 1392

بیست و نه هفتگی

پسر نازم امروز وارد بیست ونه هفتگی شدی می بینی زمان چقدر زود میگذره دیگه چیزی نمونده تا اومدنت تقریبا 75 روز دیگه. یکماه از اون 105 روزی که برات نوشته بودم گذشت دیگه داره روزای بیقراریت تموم میشه این روزا اینقدر زیاد و محکم تکون میخوری که مامانی بعضی وقتا دردش میاد. پسرکم سه شب پیش که با بابایی رفتیم سونو وزنت 1/100 بود .من و بابایی خیلی ذوق داشتیم که ببینیمت ولی توی مانیتور که دکتر نشونت میداد هیچی متوجه نشدیم. عسلم امیدوارم خوب وزن بگیری آخه مامانی این روزا خیلی نگران وزن گرفتنت هست آخه شکم من هم کوچیک هست میترسم کوچولو بدنیابیای . توی این ماه عزیزم دیگه کامل کامل میشی الات ریه هات و سلول های عصبی و مغزیت در حال کامل شدن هست . اتاقتم ب...
20 فروردين 1392

آخرین روزهای قبل از تولد پرهام نازم

پرهام عزیزم داریم آخرین روزهای قبل از تولدت رو با مامان می گذرونیم.دیروز چون حرکتات کم شده بود با پزشکت مشورت کردیم و گفت یک اکو از قلبت بگیریم.ما هم با مامانی رفتیم بیمارستان بنت الهدی و اکو قلب 2ساعت و نیم طول کشید و شکر خدا مشگلی نبود.محیط بیمارستان با مامان دیدیم.مرتب و تمیز بود و کادر پرستاری مودبی داشت.ما هم به امید خدا همین بیمارستان برای تولدت انتخاب می کنیم. البته مامان فرزانه روزهای سختی رو داره سپری می کنه.العانم خونه داره استراحت میکنه که امیدوارم این آخرین روزها هم تموم بشه و پرهام جون وارد این دنیا بشی که منتظرتیم بابایی.  مامانی ساک لباست و بسته و همه لوازمی که برای بیمارستان لازم  هست رو هم آماده کرده .من هم&nbs...
20 فروردين 1392

38 هفتگی پرهام عزیزم

پسر گلم فردا 37 هفتگیت تموم میشه و وارد 38 هفتگیت میشی. ناز پسرم این روزا وقتی فکر میکنم به اینکه دیگه لحظه دیدار نزدیکه ازیه طرف از شادی دیدن تو بغض گلمو میگیره و دوست دارم زودتر این روزهای پر از انتظار تموم بشه و از طرفی دیگه هم از اینکه دیگه تو دل مامانی نیستی و دیگه این تکونا و ضربه هاتو احساس نمیکنم و از یکی بودن درمیایم و میشیم دو تا دلم میگیره . این روزا دیگه همش دلم در تب و تاب هست. همش فکر میکنم چه شکلی هستی تو ذهنم کچل و بی مو هستی یک کمی هم کوجولو . گاهی فکر زایمان می ترسونتم ولی باز زود از ذهنم محوش میکنم و میگم همینطور که تا الان خدا کمک کرده اون لحظه هم کمکم میکنه و بهم صبر میده . خلاصه این روزا پر از فکر و هیجانم ولی  ب...
17 فروردين 1392

فرشته کودک

فرشته يک کودک   کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید:می گویند فردا شمامرا به زمین می فرستید اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟ خداوند پاسخ داد: از میان تعداد بسیاری از فرشتگان من یکی را برای تو در نظر گرفته ام او در انتظار توست و از تو نگهداری خواهد کرد.   کودک دوباره پرسید اما اینجا در بهشت من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند. خداوند گفت فرشته تو برایت آوازخواهد خواند وهر روز به تو لبخند خواهد زد.توعشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.   کودک ادامه داد: من چطور میتوانم بفهمم مر...
14 فروردين 1392

35هفتگی پرهام

پسر گلم امروز وارد 35 هفتگی شدی، میبینی چه زود میگذره دیگه چیزی نمونده به اومدنت اما هنوز باید صبر کنی آخه تو کوچولوی من یکم عجله هم داری برا اومدن اما پسر گلم صبور باش هنوز زوده و هر دومون اذیت میشیم. عزیزم امروز 28 اسفنده و آخرین روز کاری هم هست که با هم داریم میایم دانشگاه دیگه پسرم با هم خونه هستیم . سال جدید امسال هم برا من و بابایی یه سال خاطره انگیزه چون ما دیگه سه نفریم و بودن تو معنای خاصی به زندگیمون داده سال تحویل هم هممون با هم میریم روبروی بارگاه آقا امام رضا (ع) و سه نفری با هم دعا میکنیم و از آقا سلامتی شما رو می خوام. نانازم امروز برات عکسای اتاقت رو هم آوردم و اینجا میذارم تا بزرگ شدی عکس اتاق کودکیتو ببینی.   ...
28 اسفند 1391