سی هفتگیت مبارک دلبندم
پرهام عزیزم
سی هفته شده که شما فرشته ی کوچولوی نازنین، مهمون دل مامانی شدی.
انگار همین دیروز بود که حضورتو اعلام کردی....
پسر نازم، قبل از اینکه خدا تو رو به ما هدیه بده زندگی من و بابا هادی کامل و شاد بود. هر لحظه ای که در کنار هم بودیم، برامون یه لحظه ی ناب و زیبا و تکرار نشدنی بود.
اینها رو برات می نویسم تا بدونی مثل بعضی از مامان باباها، بخاطر تنهایی یا پر کردن روزها و ساعتهای زندگی مون تو رو به این دنیا دعوت نکردیم.
دعوتت کردیم برای اینکه میخواستیم کامل تر شیم... آخه هر آدمی بعد از ازدواج نصف دیگه ی خودش رو که پیدا میکنه کامل میشه و به بلوغ روحی میرسه. انگار یار آدم ، باعث پالایش روح آدم میشه. آدم یاد میگیره که خودخواه نباشه.. به یکی دیگه و شادیهای اون فکر کنه...
و حالا.... پدر و مادر شدن یه مرحله ی دیگه از تکامل هر آدمه... ما خواستیم که با داشتن تو زندگی و روحمون رو متعالی کنیم و صد البته با حضور تو زندگی مون شیرین تر و زیبا تر بشه...
خدای مهربون رو هزاران هزار بار شکر میکنم که ما رو لایق دونست و یکی از فرشته های زیبای آسمونی اش رو به ما هدیه داد....
پسرک شیرینم، از خدای مهربون میخوام همونطور که خودش لطف کرده و تو هدیه ی ارزشمند رو به ما امانت داده ، خودش هم حافظ و نگهدارت باشه....
فقط دو ماه دیگه مونده که روی ماهت رو ببینم..قول بده تا اون موقع مواظب خودت باشی .
دیگه داریم به سرازیری نزدیک میشیم نمیدونم اسمش رو میشه گذاشت سرازیری؟ آخه تو انقدر کوچولوی خوبی بودی که من هیچ سربالایی رو ندیدم .. ولی شمارش روزها و ساعتها دیگه به سرازیری رسیده.