پرهامپرهام، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

شاهزاده کوچولوی ما

4 ماهگی

پسرک عزیزم امروز فرصتی پیش اومد تا بیام و کمی برات بنویسم الان خیلی ناز کنارم خوابیدی. کوچولوی من این روزها حسابی شیطون شدی همش غلت میزنی و میخوای چهار دست و پا کنی ولی هنوز خیلی زوده مامانی. کلی می خندی و تحرک داری. دو روز پیش واکسن چهار ماهگیت رو زدیم دو سه ساعت بعد واکسنت گریه هات شروع شده همش ناله میکردی اینقدر راه میبردیمت تا آروم بشی شب هم بیرون راهت میبردیم . کوچولوی من اینقدر دوست داشتنی شدی که روزی صد هزار بار خدا بخاطر همچی هدیه ای شکر میکنم. کلا بچه آرومی هستی فقط شب ها موقع خواب کمی نا آرومی میکنی تا خوابت ببره گاهی هم می بریمت بیرون تا آروم بخوابی . خیلی عاشقتیم عزیزم
24 مرداد 1392

دلنوشته

جگر گوشه عزیزم: رویای با تو بودن را نمی توان نوشت,نمیتوتن سرود,نمی توان بیان کرد اما من به این باور رسیده ام که با تو بودن قصه شیرینی داردو کامم را گرم نگاه می داردو داشتن تو فانوسی است به روشنایی هرچه تاریکی در نداشته هایم. ...
23 مرداد 1392

چهار ماهگی پرهام نازم

دیروز واکسن چهارماهگی پرهام رو زدیم.من با مامان فرزانه که در تماس بودم میگفت تا ظهر که انگار نه انگار و شیطونی میکرد.ولی از ظهر تب و ناله شروع شده بود.بعد از ظهر که من اومدم دیگه بیتاب شده بود و مدام تا تکون میخورد گریه می کرد.قطره استامینوفن هم برای پائین آوردن تب ودرد نمی خورد و بیرون میریخت.خلاصه ساعتهای 12 شب که دردش کمتر شد و از شدت خستگی خوابش برد. نانازم میخوابید ولی تو خواب از درد می پرید.خوشبختانه از ساعتهای 3 صبح تبش کمتر شد و راحت خوابید. امروز هم که با مامان فرزانه صحبت می کردم می گفت شیطونیهاش از صبح شروع شده و انگار درد نداره.                &nbs...
23 مرداد 1392

عکس های پرهام

تولد پرهام    برای دیدن بقیه عکس ها بر روی ادامه مطلب کلیک کنید     چهل روزگی پرهام       45 روزگی و عقیقه پرهام   50 روزگی و اولین سفر پرهام به شمال       ...
23 مرداد 1392

برای پسرم پرهام

پسر عزیزم امروز 3 ماه و هشت روزت هست . دیگه کمتر فرصت پیش میاد که بیام برات بنویسم یک ماه اول زندگیت شب و روزت جابجا بود من و بابایی هر شب خسته  بودیم بابایی صبح ها خواب آلود می رفت سر کار . 31 روزگیت ختنه کردیمت از شب ختنه ات خوابت درست شد دیگه شب ها می خوابیدی ولی باز روزها اذیت می کردی و همش می خواستی بغل باشی یه مدتی رو با کمک مامانی و خاله جون گذروندیم تا تو هم بیشتر به این دنیا عادت کنی .45 روزگیت تو باغ آقاجون عقیقت کردیم .50 روزگیت اولین مسافرت زندگیتو تجربه کردی و هم با هم رفتیم شمال اونجا خیلی پسر آرومی بودی فقط تو مسیر رفت و برگشت کمی ناآرومی میکردی . راستی یادم رفت از دل دردهای شبانه ات بگم که تا پایان 3 ماهگیت ادامه داشت و ...
29 تير 1392

برای همسرم هادی عزیزم

همسر عزیزم هادی جان خواستم در این وبلاگ چند خطی برایت بنویسم. عزیزم برای تموم لحظاتی که در کنارم بودی ممنونم. می دونم دوست داشتی خیلی بیشتر پیشم باشی اما فرصتش را نداشتی اما برای تموم مهربانی هایت برای عشقی که نثارم کردی و میکنی ممنونم. از اینکه در تموم دوران بارداری مواظبم بودی ، ممنون. از اینکه در لحظه درد کشیدنم همراهم بودی و تا صبح نخوابیدی ، موقع بدنیا اومدن پسرمون تا ساعت ها پشت در اتاق زایمان بودی و دعایم میکردی ممنون. عزیزم دنیا دنیا آرامش و شادی رو برای تو و پسرمون آرزو میکنم و امیدوارم پسرمون هم که بزرگ شد قدر تو پدر خوب رو بدونه و جبران کنه. هادی عزیزم برای تموم سختی هایی که در این دوران کشیدی و تحمل کردی ممنونم اما الان این سختی ...
5 ارديبهشت 1392