پرهامپرهام، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره

شاهزاده کوچولوی ما

نوشته هایی بابایی

عزیزم نوشته هایی زیر رو بابایی برات تو قسمت نظرات نوشته بود که برات اینجا میزارم گلم. چه لطیف است حس آغازی دوباره، و چه زیباست رسیدن دوباره به روز زیبای آغاز تنفس… و چه اندازه عجیب است ، روز ابتدای بودن! و چه اندازه شیرین است امروز… تقدیم به صاحب چشمانی که آرامش قلب من است و صدایش دلنشین ترین ترانه من است. از بودنت برایم عادتی ساختی که بی تو بودن را باور ندارم چه خوب شد که دنیای من شدی همیشه بدان که تا بیکران عشق عاشقانه دوستت دارم. خدايا شكرت   با آمدن تو بهترین و زیبا ترین لحظات وارد کلبه خوشبختیمان شد تو را از خدایی خواستم که به رحمت بی کرانش ایمان دارم پس برایم بمان و بدان که تا بی ...
7 آبان 1391

دلنوشته

عزیزم از اینکه اینجا می تونم برات ینویسم احساس خوبی دارم قشنگ تر از اون وقتی هست که بزرگ بشی و بخونیشون گلم . این روزا مرتب خودتو تو دل مامان جمع میکنی یا طرف راست میری یا چپ یا هم وسط طوری که قشنگ می تونم با دستم لمست کنم وقتی که نوازشت میکنم و باهات حرف میزنم آروم خودتو باز میکنی انگاری که مطمئن میشی که جات امن هست و  و خطری نداره.  کوچولوی من باباییت هم برات نظرای قشنگ میزاره حالا بعد از این نوشته هاش رو برات تو وبلاگت می نویسم. من کلبه ی خوشبختی تو را روزی با گلهای شوقم فرش خواهم کرد   و قشنگترین لحظه هایم را به پای ساده ترین دقایقت خواهم ریخت   تا بدانی عاشق ترین پروانه ات خواهم ماند &...
6 آبان 1391

سونوگرافی ان تی

امروز عزیزم 15 هفته میشه که تو دل مامان هستی. هفته پیش رفتیم سونو ان تی و آزمایش غربالگری دادم آخه می خواستم از سلامتی کاملت خیالم راحت بشه البته این سونو و آزمایش اجباری نبود و اختیاری بود و برای نقص های مادرزادی بود که خدا رو شکر شما هیچ مشکلی نداشتی و سلامت بودی. دیشب هم با بابایی رفتیم پیش دکترت و از خانم دکتر خواستم صدای قلبتو برا بابایی بزاره آخه خیلی ذوق داشت بشنوه شب سونو ان تی هم وقتی دکتر همراه راه نداد داخل حال بابایی گرفته شد. خدا روشکر همه چیت تا الان عالی بوده و ان شاءالله همینطور پیش بره گلم. عکس سونوتو هم با گوشیم گرفتم که برات بذارم ولی واضح نبود برا همین صرف نظر کردم. ...
1 آبان 1391

12 هفتگی عسل مامان

عزیز دل مامان 12 هفتگیت هم داره تموم میشه اینو بگم که کوچولوی خیلی نازی هستی و مامانو اذیت نمی کنی و اون دردهایی رو هم که گاهی دارم بخاطر ضعف بدن خودم هست که شاید تو کوچولوی نازمم اذیت کنه . این روزا همش به این فکر میکنم که حالت چطوره ؟ خوبی؟ جات راحته ؟ مشکلی نداری . البته شاید برم سونو ان تی که از سلامتی کاملت خیالم راحت بشه . یکی دو روز پیش یکم علائم سرماخوردگی داشتم ولی خداروشکر الان خوبم . کوچولوی مامان خوب تغذیه کن تا قوی بشی و روز تولدت برسه. اینو بگم که بابایی هم خیلی هواتو داره و دوست داره و نمی ذاره هیچی هم من و هم تو رو خسته و ناراحت بکنه . هنوز نیومدی بلا داری جای مامانو میگیری .
17 مهر 1391

نه هفتگی

کوچولوی من این روزا حال مامان زیاد خوب نیست هرچی می خورم بالا میارم بیشتر نگران تو هستم که ویتامین لازم بهت برسه ولی تو به مامانی قول بده که جاتو محکم حفظ کنی و خوب هم تغذیه کنی تا زود وزن بگیری . خدایا این نعمتی رو که بهم دادی برام صحیح و سالم تا روز به دنیا اومدنش حفظ کن.
29 شهريور 1391

اولین سونوگرافی

امروز سومین روز هشت هفتگیت هست عسلم. دیشب به همراه بابایی رفتیم برای اولین سونو . نمی دونی چقدر نگران بودم از شب قبل تو فکر بودمو خوابای عجیب غریب می دیدم با خودم می گفتم اگه برم سونو دکتر بگه نه اصلا حامله نیستی چی و کلی فکرای عجیب دیگه که به سرم می زد خلاصه پس از کلی نگرانی لحظه سونو رسیده بود من که داشتم از شدت دل درد بخاطر آب خوردن زیاد منفجر می شدم روی تخت دراز کشیدم تموم مدت صلوات می فرستادم که همه چی نرمال باشه وقتی دکتر تو صفحه مانیتور نشونت داد که داشتی وول می خوردی و قلبت هم می زد انگاری دنیا رو بهم دادن و خدا رو شکر کردم. کوچولوی من به اندازه یه لوبیا بودی ولی با همون ریزه ای همش وول می خوردی وقتی اومدم بیرون دیدم بابایی داره دنبا...
20 شهريور 1391