پرهامپرهام، تا این لحظه: 11 سال و 19 روز سن داره

شاهزاده کوچولوی ما

5 روزگی پرهام

سلام پرهام قشنگم امروز از بیمارستان همراه مامانی خونه اومدیم.این 2.5 روز واقعا" بهمون سخت گذشت .من شب و روز تو بیمارستان قدم می زدم. وضعیت مامان فرزانه هم از من بدتر بود چون باید مرتب شیر میداد به شما. بگذریم با شادی اومدیم خونه.
25 فروردين 1392

بیست و نه هفتگی

پسر نازم امروز وارد بیست ونه هفتگی شدی می بینی زمان چقدر زود میگذره دیگه چیزی نمونده تا اومدنت تقریبا 75 روز دیگه. یکماه از اون 105 روزی که برات نوشته بودم گذشت دیگه داره روزای بیقراریت تموم میشه این روزا اینقدر زیاد و محکم تکون میخوری که مامانی بعضی وقتا دردش میاد. پسرکم سه شب پیش که با بابایی رفتیم سونو وزنت 1/100 بود .من و بابایی خیلی ذوق داشتیم که ببینیمت ولی توی مانیتور که دکتر نشونت میداد هیچی متوجه نشدیم. عسلم امیدوارم خوب وزن بگیری آخه مامانی این روزا خیلی نگران وزن گرفتنت هست آخه شکم من هم کوچیک هست میترسم کوچولو بدنیابیای . توی این ماه عزیزم دیگه کامل کامل میشی الات ریه هات و سلول های عصبی و مغزیت در حال کامل شدن هست . اتاقتم ب...
20 فروردين 1392

آخرین روزهای قبل از تولد پرهام نازم

پرهام عزیزم داریم آخرین روزهای قبل از تولدت رو با مامان می گذرونیم.دیروز چون حرکتات کم شده بود با پزشکت مشورت کردیم و گفت یک اکو از قلبت بگیریم.ما هم با مامانی رفتیم بیمارستان بنت الهدی و اکو قلب 2ساعت و نیم طول کشید و شکر خدا مشگلی نبود.محیط بیمارستان با مامان دیدیم.مرتب و تمیز بود و کادر پرستاری مودبی داشت.ما هم به امید خدا همین بیمارستان برای تولدت انتخاب می کنیم. البته مامان فرزانه روزهای سختی رو داره سپری می کنه.العانم خونه داره استراحت میکنه که امیدوارم این آخرین روزها هم تموم بشه و پرهام جون وارد این دنیا بشی که منتظرتیم بابایی.  مامانی ساک لباست و بسته و همه لوازمی که برای بیمارستان لازم  هست رو هم آماده کرده .من هم&nbs...
20 فروردين 1392

38 هفتگی پرهام عزیزم

پسر گلم فردا 37 هفتگیت تموم میشه و وارد 38 هفتگیت میشی. ناز پسرم این روزا وقتی فکر میکنم به اینکه دیگه لحظه دیدار نزدیکه ازیه طرف از شادی دیدن تو بغض گلمو میگیره و دوست دارم زودتر این روزهای پر از انتظار تموم بشه و از طرفی دیگه هم از اینکه دیگه تو دل مامانی نیستی و دیگه این تکونا و ضربه هاتو احساس نمیکنم و از یکی بودن درمیایم و میشیم دو تا دلم میگیره . این روزا دیگه همش دلم در تب و تاب هست. همش فکر میکنم چه شکلی هستی تو ذهنم کچل و بی مو هستی یک کمی هم کوجولو . گاهی فکر زایمان می ترسونتم ولی باز زود از ذهنم محوش میکنم و میگم همینطور که تا الان خدا کمک کرده اون لحظه هم کمکم میکنه و بهم صبر میده . خلاصه این روزا پر از فکر و هیجانم ولی  ب...
17 فروردين 1392

فرشته کودک

فرشته يک کودک   کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید:می گویند فردا شمامرا به زمین می فرستید اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟ خداوند پاسخ داد: از میان تعداد بسیاری از فرشتگان من یکی را برای تو در نظر گرفته ام او در انتظار توست و از تو نگهداری خواهد کرد.   کودک دوباره پرسید اما اینجا در بهشت من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند. خداوند گفت فرشته تو برایت آوازخواهد خواند وهر روز به تو لبخند خواهد زد.توعشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.   کودک ادامه داد: من چطور میتوانم بفهمم مر...
14 فروردين 1392

35هفتگی پرهام

پسر گلم امروز وارد 35 هفتگی شدی، میبینی چه زود میگذره دیگه چیزی نمونده به اومدنت اما هنوز باید صبر کنی آخه تو کوچولوی من یکم عجله هم داری برا اومدن اما پسر گلم صبور باش هنوز زوده و هر دومون اذیت میشیم. عزیزم امروز 28 اسفنده و آخرین روز کاری هم هست که با هم داریم میایم دانشگاه دیگه پسرم با هم خونه هستیم . سال جدید امسال هم برا من و بابایی یه سال خاطره انگیزه چون ما دیگه سه نفریم و بودن تو معنای خاصی به زندگیمون داده سال تحویل هم هممون با هم میریم روبروی بارگاه آقا امام رضا (ع) و سه نفری با هم دعا میکنیم و از آقا سلامتی شما رو می خوام. نانازم امروز برات عکسای اتاقت رو هم آوردم و اینجا میذارم تا بزرگ شدی عکس اتاق کودکیتو ببینی.   ...
28 اسفند 1391

33 هفتگی پرهام

پرهام عزیزم از فردا دیگه میری تو 33 هفتگیت پسرم دیگه چیزی نمونده تا اومدنت حدودا 45 روز دیگه. نمی دونی پسرم چقدر دارم لحظه شماری میکنم برا اون لحظه ای که صحیح و سالم بدن تو رو تو بغلم . می خوام ساک بیمارستانتو کم کم ببندم ولی میگم نه زوده یه وقت فکر نکنی دیگه وقتشه و زودتر بیای . پسر نازم اتاقتم کامل چیده شده و تموم شده حالا سر فرصت عکس های اتاقتو هم میذارم . این روزا خیلی داره برام سخت میگذره از این لحاظ که هر روز نگرانتر میشم یه ساعت که تکون نخوردی دیگه می خوام دق کنم نانازم این روزا خیلی سکسکه هم میکنی البته من این سکسکه رو دوست ندارم همون تکونا و لگدهای محکمتو عاشقترم . نمی دونی بابایی چه احساسای قشنگی داره همش داره رویا پردازی میکنی ک...
13 اسفند 1391

نوشته های قشنگ بابایی

تقدیم به مامانی پرهام به خاطرصبوری در این چند ماهه که نی نی رو نگهداری میکنه و بسیار خرسندم که پسرنازم پرهام در آغوشش بزرگ می شود. روزهای زندگی ام گرم میگذرد با تو ، با تو گرم هستم و نمیسوزد عشقمان، ای خورشید خاموش نشدنی همچو یک رود که آرام میگذرد،عشق ما نیز آرام میگذرد و تویی سرچشمه زلال این دل ساعت عشق مان تمام لحظه های زندگیست ،ثانیه هایی که پر از عطر و بوی عاشقیست ای جان من ،مهربانی و محبتهایت،وفاداری و عشق این روزهایت،امیدی است برای خوشبختی فردایت میدانم همیشه همینگونه که هستی خواهی ماند،مثل یک گل به پاکی چشمهایت،به وسعت دنیای بی همتایت هوای تو را میخواهم در این حال دلتنگی،امواجی از یاد تو را میخواهم در د...
9 اسفند 1391

سی هفتگیت مبارک دلبندم

پرهام عزیزم سی هفته شده که شما فرشته ی کوچولوی نازنین، مهمون دل مامانی شدی.  انگار همین دیروز بود که حضورتو اعلام کردی.... پسر نازم، قبل از اینکه خدا تو رو به ما هدیه بده زندگی من و بابا هادی کامل و شاد بود. هر لحظه ای که در کنار هم بودیم، برامون یه لحظه ی ناب و زیبا و تکرار نشدنی بود. اینها رو برات می نویسم تا بدونی مثل بعضی از مامان باباها، بخاطر تنهایی یا پر کردن روزها و ساعتهای زندگی مون تو رو به این دنیا دعوت نکردیم. دعوتت کردیم برای اینکه میخواستیم کامل تر شیم... آخه هر آدمی بعد از ازدواج نصف دیگه ی خودش رو که پیدا میکنه کامل میشه و به بلوغ روحی میرسه. انگار یار آدم ، باعث پالایش روح آدم میشه. ...
25 بهمن 1391