دیروز اولین روزی بود عزیزم که مامان برگشت اداره و قرار بر این شد که هفته اول رو بابایی پیشت بمونه آخه مهد رفتنت رو به خاطر سردی هوا و فصل زمستون بعد از کلی فکر کردن به بهار انداختیم. تا ظهر که برمیگردم دلم برات یه زره میشه چند بار خونه زنگ میزنم و از بابایی حالتو مبپرسم و صداتو میشنوم. بابایی میگه اصلا گریه نمیکنی و پسر خوبی هستی فقط شیرتو با شیشه نمی خوری یکم بد قلقی میکنی ، دیروز که برگشتم تا در رو باز کردم و اومدم تو ، اول بغلم نیومدی و تا چند دقیقه هم که تو بغلم بودی و شیر میخوردی نه بهم نگاه میکردی نه میخندیدی و دنبال بابایی میرفتی ولی عزیزم منم ناراحتم که میزارمت و میرم ولی چاره ای نیست عزیزم و باید هر دو عادت کنیم ولی اینو...