پرهامپرهام، تا این لحظه: 11 سال و 19 روز سن داره

شاهزاده کوچولوی ما

یک سال و چهارماهگی

امروز وارد یکسال و چهارماهگی شدی عزیزم . خیلی شیطون هم شدی . عاشق حموم رفتن هستی و هر موقع بابایی میره حموم میری پشت در و اونقدر در میزنی و صدا میکنی تا در رو باز کنه تو هم بری حموم ، برا همین دیروز رفتیم برات یک استخر بادی خریدیم تا تو خونه آب بازی کنی . شب ها بعد افطار گاهی میریم پارک جای خونه اینقدر می دویی و می خندی که وقتی بر می گردیم هلاک می افتی و می خوابی . تو پست بعدی عکس های جدیدت رو میزارم.
21 تير 1393

یک سال و دو ماهگی پرهام

کوچولوی ناز مامان این روزها بازم با هم و در کنار هم هستیم دیگه صبح زود نمی خواد بیدار بشی ، دیگه صبح ها نمی ری مهد و گریه نمی کنی ، دیگه صبح زود چشمهای پر از اشک و التماست رو نمی بینم ، دیگه مریض نمی شی . بازم مثل اون موقع ها که کوچولوتر بودی صبح ها تو بغل هم می خوابیم و هر موقع دلت خواست بیدار می شی ، وقتی هم که بیدار می شی کلی برا مامانی ناز میاری ، صورت به صورت می چسبونی و بوس می کنی ، میای تو بغلم و کلی ناز میاری عاشق این ناز آوردنات هستم . روزها با هم بازی می کنیم بیرون میریم . وقتی به تو نانازم نگاه میکنم اصلا ناراحت نیستم که کارم رو از دست دادم تموم دنیای من تو هستی با تو که هستم هیچی نمی خوام . راستی مامانی دیگه چهاردست و پا نمیری و ...
18 خرداد 1393

آخرین روز کاری مامان

پرهام نازم امروز آخرین روز کاری مامان هست بالاخره تو موفق شدی و مامان پیش خودت نگه داشتی . پسر گلم هیچ وقت فکر نمی کردم یه روز کارمو از دست بدم اما انگاری احساس مادری بر همه چی غلبه داره . عزیزم تو نتونستی به مهد عادت کنی و هر روز گریه میکردی و خودتو اذیت میکردی ،مرتب هم مریض میشدی منم دیگه نتونستم تحمل کنم و بودن کنار تو رو به کارم ترجیح دادم . امیدوارم بعد از این روزای قشنگی با هم داشته باشیم .
10 خرداد 1393

شیرین کاری های پرهام

عزیز دلم این روزا اینقدر شیرین و با مزه شدی که قند تو دل مامانی آب میشه . تازگی ها یاد گرفتی از راه دور بوس میفرستی ، وقتی نای نای میگم شروع میکنی به رقصیدن با دستهات ، کلاغ پر میگی ، روی توپ بزرگت سوار میشی و می خوای باهاش قل بخوری ، میری از پنجره آشپزخونه با آدمای بیرون حرف میزنی ، قاشق میگیری دستت خودت غذا میخوری . این شیرین کاری هات کوجولوم هر روز بیشتر میشه . آرزویم این است:  نتراود اشك در چشم توهرگز ... مگر از شوق زیاد  نرود لبخند از عمق نگاهت هرگز  و به اندازه ی هرروز توعاشق باشی. عاشق آنكه تورا میخواهد . و به لبخند تو از خویش رها می گردد  و تو را دوست بدارد به همان اندازه كه دلت می خواهد ع...
29 ارديبهشت 1393

نوشته بابایی

سلام پرهام جون  الان خیلی کوچولو هستی نمیتونی این جملات رو بخونی ولی موقعی که خوندن و نوشتن یاد گرفتی امیدوارم قدر مامانی رو بدونی که برات خیلی زحمت میکشه و در واقع مامان فرزانه(مادر) یعنی:  مادر یعنی به تعداد همه روزهای گذشته تو ، صبوری  مادر یعنی به تعداد همه روزهای آینده تو ، دلواپسی  مادر یعنی به تعداد آرامش همه خوابهای کودکانه تو، بیداری !  مادر یعنی بهانه بوسیدن خستگی دستهایی که عمری به پای بالیدن تو چروک شد !  مادر یعنی بهانه در آغوش کشیدن زنی که نوازشگر همه سالهای دلتنگی تو بود !  مادر یعنی باز هم بهانه مادر گرفتن . . .  . ...
29 ارديبهشت 1393

نوشته بابایی از زبان پرهام جون

مادر اي يگانه ام   خوبي ومستانه ام دوريت باشد غمم  ميكند ديوانه ام  اي كه تو بعد از خدا عشق صادق در زمين  تا كه دلتنگ مي شوم  تو هستي وهمين  از شقايق گل تري  كعبه ي عشق مني  من طوافت ميكنم  تو ز هرحج بهتري  آن بهشت در پاي تو خود بگير زيرت مرا  تا كه مستانه روم  ماه در شبهاي تو ...
27 ارديبهشت 1393

سرماخوردگی پرهام

پسر گلم تو پست قبلی برات نوشته بودم کمی حال نداری اول من فکر میکردم از دندونات باشه ولی بعدا متوجه شدیم سرما خوردی و گلوت چرک کرده عزیزم . چند شب بود که تب میکردی و تبت بالا میرفت از اونجایی که اولین بار بود سرما خوردی و تب کرده بودی من کلی استرس داشتم  نمی دونم چی شد که سرما خوردی از مهد گرفتی یا نه . هنوز بعد از گذشت یک هفته سرفه میکنی و از شدت سرفه شب ها از خواب پا میشی . حالا امشب با بابایی قراره دوباره ببریمت دکتر که اینقدر اذیت نشی گل پسرم. پرهام جونم راستی امروز راحت رفتی بغل فائزه جون و گریه نکردی البته اول که وارد کوچه مهد شدیم زدی زیر گریه و دوباره منو با وجدانم درگیر کردی ولی بغلت کردمو کمی با هم تو کوچه راه رفتیم و گنجشک ها ...
24 ارديبهشت 1393

بابا جونی روزت مبارک

بابا جونی  پشتم به تو گرمه. نمی‏دونم اگه تو نبودی، زبونم چطور می‏چرخید، صدات نزنم! راستش رو بخوای، گاهی، حتی وقتی با تو کاری ندارم، برای دل خودم صدات می‏زنم؛ بابا! بابا! اون‏قدر با دست‏هایت انس گرفته‏ ام که گاهی دلم لک می‏زنه، دستام رو بگیری. هر بار دستام رو می‏گیری، خیالم راحت می‏شه؛ می‏دونم که هوام رو داری و من میان ازدحام غریبی، گم نمی‏شم و تو هیچ وقت دستم رو رها نمی‏کنی... . بابا جون عاشقتم ، خیلی دوست دارم اینم کارت تبریک من برا بابا جونم ...
24 ارديبهشت 1393

یکی دیگه از دندونای عشقم داره در می یاد

پسر گلم از دیروز دوباره اسهال شدی و کمی داغ میشی بازم داره یه مروارید دیگت جوونه میزنه این بار نمی دونم چقدر طول بکشه تا در بیاد تا الان 6 تا دندون داری چهار تا بالا و دو تا پایین . عزیز دور دونه ی مامان فکر کنم کمی هم درد داری آخه شب ها کمی بدخوابی داری میکنی . امروز به مهدت زنگ زدم و سفارش کردم که مواظبت باشن و بهت پودر ORS حتما بدن که زیاد تشنه میشی ، همکارم میگه زندگی تو همش شده پسرت اما من میگم مادر بودن همینه عزیزم ... مادر بودن یعنی بوسیدن سر انگشتای کوچولو ی پسرک مادر بودن یعنی بوییدن عطر خوش زیر گلوش وقتی مثل یه فرشته خوابیده مادر بودن یعنی زمان های شگفت انگیز شیر خوردنش مادر بودن یعنی خندیدن های بی دلیلش ...
13 ارديبهشت 1393